وحیدوحید، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

وحید فرشته معصوم زندگیم

عکس

امروز  وقت پیدا کردم حجم چند تا از عکساتو کم کنم . در بخش آپلود عکس حداکثر حجم 200 کیلو بایته و به همین دلیل من هنوز نتونستم خیلی از عکساتو بزارم  چون حجمشون زیاده و نمی شه آپلودش کرد . فروردین 88 عکاسی یادواره   تیرماه 88 انتهای بلوار غفاری عکاس بابایی  مرداد 88 مشغول بازی با صندلی بادی ، عکاس بابایی اوایل فروردین 89. عکاسی یادواره نهایتا اینکه خیلی دوست دارم . ...
27 مرداد 1390

تاثیر و نقش بازی والدین با کودکان در خلاقیت

از گذشته های دور نسبت به بازی نگرش های مثبت و منفی وجود داشته است. عده ای بازی را صرف بی هدف انرژی های انباشته شده، لذت آنی و... رفتارهای زائد و بیهوده تلقی کرده اند در حالی که برخی آن را زیباترین و پاک ترین فعالیت در جهت شکوفایی و رشد کودک می دانند.   بازی یکی از نیازهای اساسی کودکان و مهم ترین و اساسی ترین فعالیت کودک به شمار می رود که در عین سرگرم کردن کودک، کارکردهای مهم دیگری را دارا است که هریک از این کارکردها به جنبه ای از زندگی کودک مربوط می شوند که او را برای ورود به زندگی بزرگسالی آماده می سازد.   میل به بازی فقط مخصوص کودکی است و با آنکه این میل کم کم در سنین بالا کاهش پیدا می کند و کارهای مهمی جای آن را می گیر...
24 مرداد 1390

اعتراض

این عکست مربوط میشه به اوایل مرداد ماه  88 . از همون بچگی از عکس و فیلم گرفتن دل خوشی نداشتی شاید نمی خواستی مدرک جرم برای آینده داشته باشی ولی من و بابایی مدام دوربین دستمون بود و خیلی لحظات نابی ازت شکار کردیم . بعدا که بزرگتر شدی همه اونا رو میدم به خودت . تو این عکس اعتراض کردی و در حال بلند شدن و فرار از دست دوربین بودی. دوستت دارم  حتی اگر روزی نبودم. ...
22 مرداد 1390

خدا

  گفتم: خدای من ، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟ گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی، من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟.. گفت: عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند، اشکهایت ...
17 مرداد 1390

لباس پلنگ

وحید این لباسشو خیلی دوست داره و میگه لباس پلنگه و وقتی می پوشه بایدصداش کنیم آقا پلنگ . کلی هم ما رو می ترسونه معصومیت این عکست رو خیلی دوست دارم این رو گذاشتم روگوشیم و روزی چند بار نگاش می کنم . خدا کنه هیچ وقت این معصومیت رو  از دست ندی . دوستت دارم آقا پلنگه ...
17 مرداد 1390

پیوند پر درد سر

چند روزی از هفتمین سال پیوند پر درد سر  ما گذشت و وارد سال هشتم زندگی شدیم. سه سالش با وجود تو متفاوت از گذشته شد . حمید بعد از یکسال تونست بلاخره رضایت بابا رو جلب کنه و 14/5/83  هر دوی ما به آرزومون رسیدیم . ماجرای آشنایی من وحمید خیلی طولانی و در عین حال جالبه که به جرات می تونم بگم واقعا قسمت بود.و گرنه من کجا و حمید کجا. بعدا که بزرگتر شدی و این چیزا رو درک کردی حتما برات تعریف می کنم . تا بدونی که مامان و بابا ،با عشق و در عین حال مخالفت یک لشکر بلاخره ازدواج کردند . اون روزها برای ما روزهای خوبی بود گر چه دیگران چشم به زندگی ما دوخته بودند و هر لحظه احتمال یک جنجال بزرگ رو می دادند ، ولی من و بابایی با هم زند...
15 مرداد 1390

ماه رمضان ،یاد آور خاطراتی شیرین

ماه رمضان سال 87 برای من روزهای به نسبت سخت و پر از استرسی  بود . لحظات انتظار بود برای من و حمیدجون. پسرک شیرین زبون من دقیقا 10 شوال یعنی 10 روز پس از ماه رمضان به دنیا اومد . مثل یک همچین روزهایی حسابی سنگین شده بودم راه رفتن  برام خیلی خیلی سخت شده  بود و مهمتر از همه اینکه انتظار دیدن روی مثل ماهت رو می کشیدم . حالا هر سال ماه رمضون که میشه  یاد اون روزها می افتم  و احساس می کنم که تو چقدر زود بزرگ شدی . اون موقع تا صبح بیدار می بودی و مدام از این ور به اونور می شدی انگار تو هم می خواستی  خودت رو برای ورود به این دنیای عجیب آماده کنی . همون روزها بود که  به خاطر شیطنت زیاد پارسا خاله مریم مجبور به است...
12 مرداد 1390

تنهایی

جمعه عصر بابایی رفت تا مثلا شنبه شب برگرده ، اما دیروز عصر تماس گرفت و خبر بدی بهمون داد تو جاده تصادف کرده بود هر چند مقصر بابایی نبوده ولی یک کوچولو ماشین خراب شده که باعث شد بابا دیشب نیاد و ما  دیشب روهم در تنهایی سپری کردیم . هر چند که دیگه بابت درس خوندای بابایی من و وحید جون کاملا به این شرایط عادت کردیم . بازم جای شکرش باقی است که خودش طوری نشده ولی خوب من خیلی عصبانی وناراحت شدم و دیروز با بابایی با عصبانیت صحبت کردم. خوب چیکار میشه کرد مهم اینه که ما هنوزم تنهاییم و خبری از اومدن بابایی نیست و مهم تر اینکه بابایی کاملا حالش خوبه . همون سالی که تو اومدی و زندگی ما یک جریان دیگه به خودش گرفت حمید جون د...
9 مرداد 1390